حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ .. تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
حالا که تمام راه را آمده ام
حالا که تا تو هیچ نمانده
چقدر دیر یادش آمد خدا...
که ما قسمت هم نیستیم
حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد ،
فقط می گوید : کو کو ….
تو از بام ، شهر را تماشا نمی کنی !
وسعت جایی را می بینی که او را در آن گم کرده ای
شهر نه ، تو جای خالی او را تماشا می کنی
من این را می فهمم دست بر شانه ات می کشم
و به ناچار با غربت و شب تنهایت می گذارم
ورای شلوغی ایستاده است ، تنها زیر درخت
دست تکان می دهد که من اینجام
دست تکان می دهم که بیایم؟
سر تکان می دهد که نه
من و شلوغی همه با هم تنهاییم
هزار نفر به تو خیره می شوند و آه می کشند که سهم که می شوی
هزار نفر در حسرت تو ، تو در حسرت یکی ... همه تنهاییم
دست تکان دادم و از دستت دادم
در خانه ام را می زنند
میهمان ها رفتگرها نشانی گم کرده ها کودکان همه ، هر کسی جز تو
کاش ، یک لحظه کاش من گمشده ات می بودم
"ترا می خواهم"
در این جمله اندوهی ست ، اندوه نداشتنت
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدین سان خواب ها را با تو رویا میکنم هرشب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با غرور خود مدارا میکنم هرشب
تمام سایه را میکشم در روزن مهتاب
حضورم را ز چشم خلق حاشا میکنم هرشب
دلم فریاد میخواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب